وحیدوحید، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

وحید فرشته معصوم زندگیم

جشن روز مهندسی

جمعه شب به مناسبت روز بزرگداشت خواجه نصرالدین طوسی (5/12/1390) سازمان نظام مهندسی جشنی در تالار کیان ترتیب داده بود. من و تو بابایی ساعت تقریبا 7 شب رسیدیم تالار ازت کلی قول گرفته بودم که اونجا اذیت نکنی و تو هم طبق معمول قول قول قول دادی. نیم ساعت اول رو نشستی اما بعد از اون دیگه آرامش نداشتی مدام از سر و کله من یا بابایی بالا میرفتی  تا تونستی هم از فرصت استفاده کردی و مدام گفتی شیرینی می خوام و من برای سکوت تو ناچارا و علیرغم میل باطنیم به خواسته تو عمل می کردم .کاملا فهمیده بودی که من الان در شرایطی هستم که تو راحت می تونی ازم باج بگیری. تقریبا عصبی شده بودم تو تالار به اون شلوغی مدام باید حواسم بهت می بود که بیرون نری . خلاصه گلم ...
15 اسفند 1390

عاقبت کتابها

سلام گل مدتی نتونستم سری به وبلاگت بزنم این روزهای آخر سالم مثل همیشه کارای زیادی هست که ناتمام مونده و باید به پایان برسه . این روزها عاشق قیچی کردن شدی یک قیچی دستت میگیری و هر چی که دستت بهش رسید روزگارش رو سیاه می کنی . تقریبا شبی یک کتاب رو نابود میکنی شکلهاش رو در میاری و صبح روز بعد می بری مهد کودک . این قدر علاقه داری که حتی دیشب من رفتم بخوابم و تو همچنان مشغول قیچی کردن بودی و تا کارت تموم نشد نیومدی بخوابی. جمعه گذشته با هم رفتیم  برای شرکت در انتخابات و تو اونجا یک کاری کردی که کلی من شرمنده شدم .   می دونی چیکار کردی عزیزم ! من  یک لحظه ازت غافل شدم  و تو از فرصت استفاده کردی و همه چی رو بهم ریختی .رف...
15 اسفند 1390

تو منو می بخشی یا من تو رو ببخشم ؟

سلام عزیزم .فرشته معصومم . دیروز حالم خیلی بدبود وقتی رسیدم خونه اول یک قرص خوردم و رفتم که استراحت کنم برای تو هم سی دی پت ومت گذاشتم اصلا نمی تونستم بخوابم .این قدر از این دست به اون دست شدم تا بلاخره خوابم برد . تو زودتر از من روی مبل خوابت برده بود اما درست تو اوج خواب بودم که طبق روال معمول با گریه بیدار شدی و من که اصلا توان بلند شدن نداشتم به اجبار بلند شدم سرم خیلی درد می کرد می خواستی بری دستشویی . نمی دونم آخه چرا خودت نمی ری ؟ بعدم که گرفتی خوابیدی و من دیگه نتونستم استراحت کنم . به بابایی زنگ زدم اونم طبق معمول جلسه داشت .اسمش رو گذاشتم آقای جلسه ! احساس میکردم که نیاز به یک پیاده روی اساسی دارم به خصوص که دو روز گذشته هوا بارون...
30 بهمن 1390

گاهی باید لیوان آب را زمین بگذاری

استادي درشروع كلاس درس، ليواني پراز آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت كه همه ببينند. بعد از شاگردان پرسيد به نظر شما وزن اين ليوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند:50 گرم ، 100 گرم ، 150 گرم استاد گفت:من هم بدون وزن كردن، نمي دانم دقيقا“ وزنش چقدراست. اما سوال من اين است: اگر من اين ليوان آب را چند دقيقه همين طور نگه دارم، چه اتفاقي خواهد افتاد؟ شاگردان گفتند: هيچ اتفاقي نمي افتد. استاد پرسيد:خوب، اگر يك ساعت همين طور نگه دارم، چه اتفاقي مي افتد؟ يكي از شاگردان گفت: دست تان كم كم درد ميگيرد.. حق با توست. حالا اگر يك روز تمام آن را نگه دارم چه؟ شاگرد ديگري گفت: دست تان بي حس مي شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار ميگيرند و فلج مي شوند. و م...
10 بهمن 1390

محرم 90

سلام گلم این روزها خیلی سرم شلوغه و تقریبا مدتی طولانی است که نتونستم وب رو به روز کنم .دو تا عکس می خوام ازت بزارم که مربوط میشه به عصر روز تاسوعا در امامزاده سلطان محمد عابد. روز دوشنبه مورخ 14/9/90 هوا خیلی سرد بود و از اونجایی که همیشه  دوست داری دستکشهای مامان رو بپوشی  اینجا هم  دستهای مامان تقریبا در آستانه یخ زدن بود آخه عزیزم دستکشهای تو که دست من نمیشه !!! قربونت مامان ...
3 بهمن 1390

بلاخره بغض آسمون ترکید - خدایا متشکرم

شاید این عنوان برای باران بیان بشه اما شنبه شب بلاخره بعد از سرماهای خشک و یک جورایی خسته کننده بغض آسمون این بار  با اومدن اولین برف ترکید و موجبات خوشحالی همه رو فراهم کرد. اون شب من و وحید جون رفته بودیم مراسم عزاداری و وقتی تموم شد و بیرون اومدم تقریبا احساس کردم که دیگه تمام استخونام یخ زده و نمی تونم راه برم خوب داخل حسینه خیلی گرم بود اما این هوای سرد به دنبال خودش پیامدهای خوبی داشت .صبح روز بعد وقتی از پنجره بیرون رو نگاه کردم همه جا سفید سفید شده بود .این قدر خوشحال شده بودیم که سه تایی صبحونه نخورده رفتیم برای برف بازی . مدتهاست که شهر یک چنین وضعیتی رو به خودش ندیده و همه اومده بودن بیرون . خدایا ممنونم. اینم چند تا ...
3 بهمن 1390

قول دادن و قول گرفتن

سلام گلم . مدتیه که نتونستم به وب سری بزنم بهخاطر اینکه بعد از برگشت از بندر عباس  به شدت مریض شدم  طوریکه که یک هفته حتی اداره نتونستم برم  . طی اون یک هفته که خونه بودم صبح بابایی تو رو می برد مهد هر چند دوست داشتم پیشم باشی ولی این قدر حالم بد بود که نمی تونستم جواب خواسته هات رو بدم البته سر ساعت 12 بابایی میومد دنبالت و تو رو بر می گردوند خونه و خودش می رفت .بعدش هم اینقدر پسر خوبی بودی که کاری به کار مامان نداشتی فقط سی دی میکی موس رو می خواستی بهد که تموم می شد میومدی کنارم روی تخت می خوابیدی . اصلا اذیتم نمی کردی . تمام مدت ماسک می زدم تا تو مریض نشی .وقتی هم میومدی پیشم بهت می گفتم مامان برو اون طرف ناراحت میشدی ...
14 دی 1390

خیلی دلم برات تنگ شده بود

روزهای تاسوعا و عاشورای دیگری هم به پایان رسید . وحید جون همانطور که قبلا گفته بودم شاید امسال اولین سالی بود که در تمام مراسم شرکت کرد و براش خیلی جالب بود. این چند روز رو خونه مامان جون بودیم آخه بابایی رفته بود تهران و ما تنها بودیم . روز جمعه بابایی برگشت و چون من ماموریت بندر عباس داشتم صبح زود شنبه وحید جون رو به همراه بابایی فرستادیم خونه  مجبور بودم وقتی خوابه ازش جدا بشم چون یقینا اگه بیدار می بود آروم نمی موند.خودم  ساعت سه و نیم پرواز داشتم .ماموریت ایندفعه خیلی دلم واسه وحید تنگ شد نمی دونم چرا اما انگار که این دفعه هر دوی ما به نسبت قبل بیشتر بیقرار شده بودیم. دوشنبه شب با تاخیر پرواز ساعت 2 نیمه شب رسیدم و امیر ا...
23 آذر 1390

آرزوی مادر

بارالهی خنده های کودکانه اش را همیشه همیشه مهمان لبانش کن و این شادی کودکانه اش را هم خانه نگاه معصوم و دوست داشتنی فرشته ات کن  و ببخش به وجودش نهایت شادی و سلامتی را. تو را سپاس.هزارران هزار بار سپاس ...
9 آذر 1390