وحیدوحید، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 18 روز سن داره

وحید فرشته معصوم زندگیم

اولین تجربه وحید جون

دیروز جمعه مورخ 8/7/90 مامان امتحان داشت . صبح ساعت 8 وحید و حمید جون من رو تا محل برگزاری آزمون همراهی کردند این اولین تجربه وحید پشت درهای بسته و به انتظار مامان بود . چون زمان آزمون 100 دقیقه بود به همین خاطر یاران همیشگی من منتظرم موندند . عزیزم من یکبار دیگه هم در یک آزمون 4 ساعته شرکت کردم منتها اون موقع تو کوچولو بودی و همراه من نیومدی و چون بابا هم در این آزمون شرکت کرده بود  ما مجبور شدیم تورو به مامان خدیجه (خانم یوسفی)بسپاریم . اما این دفعه تو مامان رو همراهی کردی و در مدت هفته گذشته هر موقع مامان می خواست مطالعه کنه تمام سعی خودت رو می کردی که  خیلی مزاحم نشی . (آفرین شیطون بلا )به شدت با اینکه من دراتاق رو ببندم&...
9 مهر 1390

وحید جون و عنکبوتی

نمی دونم  در مورد الگو شدن مرد عنکبوتی برای پسرم چی باید بگم هر چند تمام این مسایل رو از مهد و بودن با بچه ها یاد گرفته و وقتی برای اولین بار اسم عنکبوتی رو آورد برای من کاملا جای تعجب بود چرا که من حتی در خرید وسایل براش نهایت دقت رو کردم تا الگوی مناسب رو انتخاب کنم ولی خوب الان خودم هم دنبال خرید وسایلی هستم که عکس مرد عنکبوتی داشته باشه !!!؟؟؟             اینجا چند تا عکس از وحید در حال بازی با برچسبهای مرد عنکبوتی که براش از کیش خریدم  رو میخوام بزارم . شاید منم مجبور شدم با نسل امروز و خواسته هاشون همراه بشم .        ...
9 مهر 1390

وحید و عروسی

سه شنبه عصر من و وحید و بابایی آماده شدیم بریم عروسی . جشن عروسی پسر خاله من بود (مرتضی ) اولش که وحید چسبید به من که با تو میام خوب منم قبول کردم اما چشمتون روز بد نبینه هنوز یک قدم جلوتر نرفته بودیم که گریه و زاری که من میخوام برم پیش بابا این کار چند بار ادامه پیدا کرد و من و بابا مدام در حال بالا رفتن از طبقه ها تا خواسته تو اجرا بشه . نمی دونم چرا این کارا رو می کردی ولی احساس میکردم یک جورایی دلهره داری واین برای من نگران کننده بود واسه اینکه تو مرامت این بود که خیلی زود با همه گرم میگرفتی اما حالا ....بلاخره تصمیمت رو گرفتی و اومدی پیش خودم . اول که آروم و فراری از همه اما بعد از حدودا نیم ساعت که خوب همه جا رو دیدی و جسارت پیدا کردی...
9 مهر 1390

نهایت خستگی

بعد از چند روز مریضی و شلوغی نکردن دیروز از صبح زود با من بیدار شدی و دوباره روز از نو... این عکس مربوط میشه به ساعت حدودا 4 عصر روز شنبه .اینقدر خسته بودیکه همونجا روی مبل خوابت برد. خوب مگه مجبوری اینقدر فضولی کنی طبق معمول جوراب داری گل پسر. اینم یک عکس دیگه  از نهایت خستگی . تو این عکس ظرف پسته و بادام کنارته مشغول خوردن بودی ولی ظاهرا خواب غلبه کرده. ...
28 شهريور 1390

یادگاری

وحید جون قراره ماشین رو روشن کنه و مامان رو ببره گشتی توی خیابون بزنند آخه مامان امشب دلش گرفته است. اینم کلاه عنکبوتی و عشق وحید.(شنبه شب 19/6/90) وحید در حال سرسره بازی (پارک نیلوفر)     ...
27 شهريور 1390

دلم گرفته

پسرک من امروز مریض شده  اول صبح حالش زیاد خوب نبود بردمش مهد و سفارش کردم اگه حالش بد شد به من خبر بدن. ساعت تقریبا 9و نیم بود که  نوای دلنشین گوشیم بلند شد و  حامل خبر بدی بود وقتی دیدم شماره مهد کودکه دلم ریخت پایین . سریع مرخصی گرفتم و خودم رو رسوندم مهد وقتی دیدمش که  اونجا خوابیده خیلی دلم گرفت از این بابت که شرایط زندگییه امروزی طوری شده که  من نتونم الان که پسرم بهم احتیاج داره پیشش باشم . بغلش کردم و بردم توماشین سریع خودم رو رسوندم خونه تا دفترچه وحید رو بردارم و با بابایی ببرمش دکتر .  در حالیکه کاملا  بی حال بود و سرش روی شونم میگفت مامان من دکتر نمی یام ،من آمپول نمی خوام ...تمام ای...
22 شهريور 1390

دل تنگی

دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن خورشید همیشه خندان ، آ سمان همیشه آ بی زمین همیشه سبز و ک وههای همیشه قهوه ای دلم برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز برای پاک‌کن های جوهری و تراش های فلزی برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی دلم برای تخته پاک‌کن و گچ های رنگی کنار تخته برای اولین زنگ مدرسه برای واکسن اول دبستان برای سر صف ایستادن ها برای قرآن های اول ص بح و خواندن سرود ایران اول هفته دلم برای مبصر شدن ، برای از خوب ، از بد دلم برای ضربدر و ستاره دلم برای ترس از...
20 شهريور 1390

پایان سفر

سلام یکی یکدونه مامان سفر به جزیره زیبای کیش تموم شد و ما دوباره به زندگی روزمره برگشتیم  خیلی دلم برات تنگ شده بود . هر جا رفتم یادت بودم خیلی جاهای آشنا که دو سال پیش با تو و بابایی اومده بودم ، وقتی رسیدیم جلوی خونه مامان جون تو رو دیدم که خندان بغل مامان جون بودی و کلی برام دست تکون دادی آخه بابایی تو رو فرودگاه نیاورده بود . بابایی تازه فهمیده که تو هم مثل خودم شدی و قدرت تحملت خیلی بالاست  و به این راحتی حرف دلت رو به کسی نمی گی .تو این چند روز هیچی نگفتی و کاملا پسر خوبی بودی اما به خاطر دلتنگی مدام در حال تماشای کارتون موش وگربه بودی و اصلا حوصله بازی و شیطنت رو نداشتی.به بابایی اجازه نداده بودی که پیشت بخوابه و گ...
19 شهريور 1390