وحیدوحید، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

وحید فرشته معصوم زندگیم

حمام رفتن

گل پسر من از حموم بدش میاد وقتی میفهمه  که قراره بره حموم دست به هر کاری میزنه تا شاید حموم رفتن فراموش بشه  یک مدتیه اینجوری شده قبلا این قدر دوست داشت که به زور و گریه از حموم میومد بیرون ولی حالا بر عکس شده . به ما اجازه نمیده که ناخن هاش رو کوتاه کنیم ولی دیروز عصر وقتی گفتم بریم حموم سریع رفت ناخن گیر رو آورد و به من گفت تو برو من میخوام ناخنام رو کوتاه کنم خلاصه به هوای خودش زرنگی کرد (خیلی شیطونی ) و نمی دونست که با این فکرش هم بدون دردسر ناخنهاش کوتاه شد و هم حموم رفت . دیروز با یک گیره سبز رنگ موهام رو بسته بودم گیر داده بود که من اونو میخوام وقتی دادم بهش گفت بزن به موهام !! در این مواقع  معمولا بدون منطق می...
23 تير 1390

تعویض ماشین

اون شب که ماشین رو عوض کردیم بر خلاف من تو خیلی ذوق کرده بودی همیشه تو رو دست کم میگرفتم فکر میکردم هنوز متوجه این طور تغییراتی نمیشی  وقتی  با بابا از بنگاه اومدین من اومدم پایین  پیش شماها و تو رو دیدم که در اوج خوشحالی و خندان به من گفتی مامان ببین اون ماشین رو دادیم به آقا این رو سوار شدیم دست منو گرفتی و گفتی بیا ببین چقدر خوشگله من اون موقع اصلا حواسم دیگه به ماشین نبود این قدر تو زبون ریختی که جذب حرفای تو بودم  یادمه بهت گفتم بریم اون یکی ماشین رو از آقا بگیریم ولی تو داد زدی و گفتی نه این خوبه ! خلاصه که تازه فهمیدم تو هم بزرگ شدی و باید بهت حق انتخاب داد. جالب اینجاست که این قدر تصویر ماشین تو ذهنت هست که تو خی...
23 تير 1390

لذت زندگی

لذت زندگی دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟ ...میمون دوم گفت: اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری. میمون اول با ناراحتی گفت: تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی. در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت. میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟ هزارپا جواب داد: تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام. میمون دوم گفت: خوب فکر کن چون این میمون ...
19 تير 1390

نمی خوام نفس بکشم

دیشب  بد جوری نفس می کشیدی  هنوز نخوابیده بودی بهت گفتم میزاری قطره تو بینیت بریزم گفتی نه . وقتی دیدم به سختی نفس می کشی ناچارا متوسل به زور شدیم من گرفتمت و بابا قطره تو بینیت ریخت بلند شدی و کلی گریه کردی و گفتی من که بهت اجازه ندادم بهش گفتم آخه نمی تونی نفس بکشی حالا دیگه راحت شدی  در حالیکه قطره دستش بود گفت : نمی خوام نفس بکشم ، نفس خوب نیست . چه عالمی داری مامان جون . برای اینکه آروم بشه گفتم باشه مامان نفس نکش . هر طور   راحتی !!!! به هر حال من دوست دارم . ...
19 تير 1390

بچه که بودیم ....

بچه که بودیم .... کوچیک که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم  حالا  که بزرگیم چه دلتنگیم کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود  کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش را از نگاهش  میشد  خواند  کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم  کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود کاش قلبها در چهره بود اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم  سکوت  پر بهتر از فریاد تو خالیست   سکوتی را  که یک نفر بفهمد  بهتر  از هزار فریادی  است که هیچ کس نفهمد سکوتی  که سرشار از ناگفته ها ست دنیا رو   ببین... بچه بودیم از آسمون  باران می آمد ...
18 تير 1390

علاقه به وسایل خونه

نی نی من سلام امروز صبح خواب بودی که مامان اومد اداره . تقریبا 3 ماهه دیگه یک شیطون سه ساله میشی ولی همچنان علاقه به بازی کردن با وسایل خونه رو داری هنوز ما در کابینتها رو با نخ می بندیم چون اگه باز باشه تو داخلشی . اصلا با اسباب بازیهات بازی نمی کنی فقط از در و دیوار خونه بالا میری  از میز تلویزیون  بالا میری و روش جلوی تلویزیون میشینی . مدام بالای اپن آشپزخانه ای . وای به روزی که من  یک وسیله دکوری بخرم دیگه تو تا مدتها با اون حتی می خوابی . خلاصه که خیلی شیطونی .  
16 تير 1390