وحیدوحید، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

وحید فرشته معصوم زندگیم

بلاخره اومدم

1391/11/29 19:59
نویسنده : عفت جون
589 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به همه دوستای خوبم کلی حرف دارم که نمی دونم از کجا باید شروع کنم

اول از همه اینکه امتحانات تموم شد و مامان تونست یک نفس راحت بکشه هر چند که مامان اولین روز بعد از از امتحانات بد جوری دلش گرفته بود و دلش می خواست یک دل سیر گریه کنه ولی من و بابایی یک جورایی مزاحمش بودیم می گفت یکدفعه بیکار شدم حالم گرفته است حسابی کلافه شدم از دست این مامان من وقتی درس می خوند که همش می گفت وای کی تموم میشه حالا که تموم شده کلی غصه داره. من که سر از کار مامان در نمی یارم . خدا به داد ما برسه از اینجا به بعد با مامان

گل پسر شیرین زبون من سلام . می دونم که مدت امتحانات خیلی به تو و بابایی سخت می گذشت ولی یک روزی هم نوبت تو میشه و اونوقته که مامان و بابا با دل و جون همه چی رو برات فراهم می کنند تا تو درس بخونی درست کاری که تو و بابایی الان واسه من کردین دستتون درد نکنه . هر چند برای تو که خیلی بد نشد جون با بابایی می رفتی خونه مامان جون و من تنهایی تو خونه مشغول درس خوندن .

یادته شنبه شب مورخ 91/10/30 که مامان می خواست بره تو جقدر گریه کردی بد جوری اون شب حالم رو گرفتی وقتی گفتم می خوام برم امتحان دارم شروع کردی به داد زدن که چرا امتحان داری نباید بری . هر چی سعی کردم آرومت کنم فایده نداشت با دخالت بابایی تو بیشتر داد زدی و همش می گفتی کی گفته مامان باید امتحان بده اصلا نباید بره و... من سومین امتحان رو داشتم و تو تقریبا صبرت تموم شده بود یکباره دیگه نشون دادی که مثل مامان خیلی صبوری اما وای به اونموقع که کاسه صبرت لبریز بشه

بقیه رو بعدا می نویسم

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان مانی مسافر کوچولو
29 بهمن 91 20:18




ممنون مانی جون