سه شنبه عصر من و وحید و بابایی آماده شدیم بریم عروسی . جشن عروسی پسر خاله من بود (مرتضی ) اولش که وحید چسبید به من که با تو میام خوب منم قبول کردم اما چشمتون روز بد نبینه هنوز یک قدم جلوتر نرفته بودیم که گریه و زاری که من میخوام برم پیش بابا این کار چند بار ادامه پیدا کرد و من و بابا مدام در حال بالا رفتن از طبقه ها تا خواسته تو اجرا بشه . نمی دونم چرا این کارا رو می کردی ولی احساس میکردم یک جورایی دلهره داری واین برای من نگران کننده بود واسه اینکه تو مرامت این بود که خیلی زود با همه گرم میگرفتی اما حالا ....بلاخره تصمیمت رو گرفتی و اومدی پیش خودم . اول که آروم و فراری از همه اما بعد از حدودا نیم ساعت که خوب همه جا رو دیدی و جسارت پیدا کردی...