وحید و خونه مامان جون
پنج شنبه با اعضای خانواده راهی خونه مامانم شدیم . تقریبا ساعت یک و نیم رسیدیم . ناهار نخورده بودند و منتظر بودند تاما به جمعشون بپیوندیم. طبق معمول رسیدیم و باز کسی مارو تحویل نگرفت همه به سمت وحید وبه قول مامان میش پیر ( شعری که وحید همیشه براشون میخونه و مامان خیلی دوست داره) رفتند . ای دل غافل انگار نه انگار که ما هم هستیم !!! مامان همیشه میگه اول یک دل سیر بوس از میش بخورم بعد نوبت شماها میشه . تا اون موقع شما یک چایی برای خودتون بریزید.
وحیدم دیگه شروع میکنه به بالا رفتن از سر و کله مامان جون و دایی و بابا حاجی . شعرمعروفش روبراشون خوند و کلی اونا رو خوشحال کرد. ناهار خوردیم . می خواستیم استراحت کنیم ولی وحید چون توی ماشین خوابیده بود دیگه خوابش نمی یومد جالب بود که یکدفعه مامان دوست شد و تمام مدتی که من استراحت میکردم مثل بچه گربه بالای سرم میو میو کرد.
خیلی خوش گذشت به خصوص به وحید که از آپارتمان خلاص شد و به یک حیاط بزرگ دسترسی پیدا کرده بود. عصر تو حیاط حمید جون شلنگ آب رو سمت من گرفته بود و من که داشتم تمام تلاش خودم رو میکردم که خیس نشم ولی حمید دستم رو گرفته بود تو این شرایط وحید پسرک عزیزم بدو بدو رفت پیش مامانم و گفت : مامان جون بابا داره عفت جونو میزنه بدو بیا . عصر رفتیم دنبال مامان بزرگ و همه رفتیم بازار . مامان جون النگو خرید منم می خواستم النگوهام رو عوض کنم ولی موجودیم کافی نبود در همین گیر ودار بودیم که دیدم وحید اونور ویترین کنار فروشنده رفته . تو راه اینقدر حرف می زد که حواسش به راه رفتنش نبود و چند دفعه زمین خورد. شب حدود ساعت 11 بود که من وبابا رفتیم بیرون ویک فالوده فوق العاده خوشمزه خوردیم . یک شب بدون وحید و با آرامش ...
گرچه جاش خالی بود تا شیطنت کنه ... وقتی برگشتیم باز با لب و لوچه آویزون وحید روبرو شدیم . واسه اینکه تو حیاط توپ بازی کرده و از اونجایی که همیشه آسمون رو نگاه می کنه محکم زمین خورده بود . اینم از بیرون رفتنمون !