ورزش
دیشب ساعت تقریبا ده و نیم هوس پیاده روی به سرمون زد از اونجایی که تو این شهر هیچ کس رو نداریم همیشه و همه جا وحید مارو همراهی می کنه ، لباس پوشیدیم و پیش به سوی ورزش ، وحید خیلی خوشحال بود انگار اونم مثل ما از بودن تو خونه اونم آپارتمانی ومهمتر از همه نداشتن یک همبازی پایه به تنگ اومده بود ، کلی از کفش ورزشیهای باباش خوشش اومده بود و مدام به من میگفت که ببین ، کفشای بابا رو ببین . وقتی رسیدیم به پول هوایی جلوی پارک ما رو وادار کرد که از اون بریم بالا ، بالای پل کلی ذوق کرد و به زمین وهوا پرید می گفت ماشینا نمی تونن ما رو بگیرند. اینقدر خوشحال بود که در طول مسیر اصلا حواسش به راه رفتن نبود تا رفتیم و برگشتیم سه بار زمین خورد هر بارم که بهش می گفتم موقع راه رفتن باید جلو رو نگاه کنی همون لحظه می گفت باشه و بعد ... جلوی یک ساختمان مقداری شن ریز ریخته بود به اونجا که رسیدیم بهش گفتم از روی این نری ولی کو گوش شنوا با کله رفت داخل شن و تمام لباساشو کثیف کرد بعدشم گریه که سنگ به پام میخوره (داخل کفشش پر از شن شده بود ) خوب اینم عاقبت حرف گوش نکردنه نمی دونم چرا با وجود هشدار بازم دوست داره سرش به سنگ بخوره.
به هر حال در این خارج شدن از خونه هم مثل همیشه از صدای گریه وحید جان کلی فیض بردیم!!!