تنهایی
جمعه عصر بابایی رفت تا مثلا شنبه شب برگرده ، اما دیروز عصر تماس گرفت و خبر بدی بهمون داد تو جاده تصادف کرده بود هر چند مقصر بابایی نبوده ولی یک کوچولو ماشین خراب شده که باعث شد بابا دیشب نیاد و ما دیشب روهم در تنهایی سپری کردیم . هر چند که دیگه بابت درس خوندای بابایی من و وحید جون کاملا به این شرایط عادت کردیم . بازم جای شکرش باقی است که خودش طوری نشده ولی خوب من خیلی عصبانی
وناراحت شدم و دیروز با بابایی با عصبانیت صحبت کردم. خوب چیکار میشه کرد مهم اینه که ما هنوزم تنهاییم و خبری از اومدن بابایی نیست و مهم تر اینکه بابایی کاملا حالش خوبه . همون سالی که تو اومدی و زندگی ما یک جریان دیگه به خودش گرفت حمید جون دانشگاه مقطع فوق لیسانس قبول شد و این جوری شد که من و تو روزها وشبهای زیادی رو در تنهایی سپری کردیم تا بابایی درس بخونه .
فعلا منتظرم ببینم بلاخره کی چشم ما به جمال حمید جون روشن میشه !!!!