وحیدوحید، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه و 22 روز سن داره

وحید فرشته معصوم زندگیم

شعر

چند تا از شعرهایی که مهد وحید جون بهشون یاد داده رو برای نی نی ویلاگیهای عزیز می نویسم . امیدوارم خوشتون بیاد. شیر جانوری دلیرم         عاشق میش پیرم        روزا همیشه خوابم      شبها پی شکارم     سلطان جنگلم من   از همه برترم من فیل تو خشکی روی زمین    تو حیوونا بزرگترین      دماغ من درازه     اینم خودش یک رازه   دندون من قیمتیه    اینم خودش حکمتیه کلاغ      قالب پنیری...
2 مرداد 1390

وحید و خونه مامان جون

پنج شنبه با اعضای خانواده راهی خونه مامانم شدیم . تقریبا ساعت یک و نیم رسیدیم . ناهار نخورده بودند و منتظر بودند تاما به جمعشون بپیوندیم. طبق معمول رسیدیم و باز کسی مارو تحویل نگرفت همه به سمت وحید وبه قول مامان میش پیر ( شعری که وحید همیشه براشون  میخونه و مامان خیلی دوست داره) رفتند . ای دل غافل انگار نه انگار که ما هم هستیم !!! مامان همیشه میگه اول یک دل سیر بوس از میش بخورم بعد نوبت شماها میشه . تا اون موقع شما یک چایی برای خودتون بریزید. وحیدم دیگه شروع میکنه به بالا رفتن از سر و کله مامان جون و دایی و بابا حاجی . شعرمعروفش  رو براشون خوند و کلی  اونا رو خوشحال کرد. ناهار خوردیم . می خواستیم استراحت کنیم ول...
1 مرداد 1390

سخنان شیرین وحید

اعصابم خورد شد از دست زندگی ، وسایل ( حالا کدوم وسایل نمی دونم !) برو ببینم بابا ای بابا ولم کن به کامیون میگه کامیلون .  باید برم بقیه اش باشه بعد. دوست دارم . عفت جون  
1 مرداد 1390

بیان احساس

این عکسی که  آپلود کردم مربوط میشه به مرداد ماه 88 ، اونموقع تازه خونه خریده بودیم و تقریبا در شرایطی بحرانی بابت جابه جایی بودیم . از طرفی تو هم مریض شده بودی و به من و بابا خیلی سخت می گذشت بزرگترین مشکلمونم تنهایی بود از طرفی مریضی تو واز طرفی هم یک خونه شلوغ و بهم ریخته . این عکس رو خیلی دوست دارم شایدتو هم میخواستی به ما بگی که  درکمون میکنی  و با ما همراهی  وشاید حتی اینکه از بابت مریض شدنت تو این شرایط  خودت هم ناراحتی . نمی دونم ولی من عاشق اون نگاهت تو این عکس شدم . دوستت دارم . ...
29 تير 1390

اولین مسافرت

اولین دفعه که وحید پس از تولدش به مسافرت رفت خرداد ماه 88 وسفر به جزیره زیبای کیش بود .هر چند عید همون سال شرایط رفتن به مالزی هم برامون فراهم شد ولی چون وحید اونموقع هنوز شش ماهشم کامل نشده یود وباید مدت زمان طولانی توهواپیما میبودیم از سفر صرفنظر کردیم و به جای من و بابا ، دایی محمد با مامان جون رو فرستادیم . تو کیش میشه گفت پسر خوبی بودی و تنها جایی که خیلی اذیت کردی (البته بهت حق میدم ) زمانی بود که سوار کشتی شده بودیم تا وقتی پایین بودیم و هوا خنک بود که آروم بودی اما به محض اینکه اومدیم بالا تا دریای زیبا رو از نزدیک ببینیم حالت بد شد و شروع کردی به گریه کردن.  این عکس مربوط میشه به لحظه ای که تو هتل منتظر بودیم بریم فرودگاه برای...
29 تير 1390

آخرین ورژن پسرم

این عکس مربوط به اوایل تیرماهه . اصلا دوست نداره ازش عکس بگیرن تقریبا تو تمام عکساش اخم داره. و عصبانیه !!   کلی بهش التماس کردیم  بعد عکس گرفتن گفت  اعصابمو خورد کردین  من باهاتون قهرم قربون اعصاب خوردت . مامان و بابا ...
28 تير 1390

کوهنوردی

چهارشنبه هفته گذشته از طرف اداره مامان با وحید جون رفتیم کوهروی ، بابا بهمون افتخار نداد . اینم عکسی که ازت گرفتم . اونجا با پارسا جون کلی شیطونی کردی و البته هم زخمی شدی و هم به هتل خسارت رسوندی . آخرای وقت دیگه از دستت حسابی کلافه شده بودم  موقع شام هم که طبق معمول ... داشتی .   ...
28 تير 1390

تولدت مبارک

این عکس مربوط به روز سوم تولدته با مامان جون و بابا رفته بودی برای آزمایش (ازکف پا خون می گیرند ) تو ساعت 12 و 45 دقیقه ر وز جمعه به دنیا اومدی و  مارو خوشحال کردی هنوزم اون لحظه ای که به صورت وارونه تودستای دکتر بودی  و گریه میکردی تو ذهنمه . صورتت برام آشنابود انگار مدتهاست که میشناسمت . وقتی پرستار تو رو پیش من آورد تنها چیزی که اون لحظه تونستم ازش بپرسم این بود که سالمه ؟ و اون لبخندی زد و گفت : آره . بابت این نعمت الهی تا آخر عمر شکر گذار هستم . تو بهترین هدیه زندگیم بودی . دوستت دارم . ...
28 تير 1390

ورزش

دیشب ساعت تقریبا ده و نیم هوس پیاده روی به سرمون زد از اونجایی که تو این شهر هیچ کس رو نداریم همیشه و همه جا وحید مارو همراهی می کنه ، لباس پوشیدیم و پیش به سوی ورزش ، وحید خیلی خوشحال بود انگار اونم مثل ما از بودن تو خونه اونم آپارتمانی ومهمتر از همه نداشتن یک همبازی پایه به تنگ اومده بود ، کلی از کفش ورزشیهای باباش خوشش اومده بود و مدام  به من میگفت که ببین ، کفشای بابا رو ببین . وقتی رسیدیم به پول هوایی جلوی پارک ما رو وادار کرد که از اون بریم بالا ، بالای پل کلی ذوق کرد و به زمین وهوا پرید می گفت ماشینا نمی تونن ما رو بگیرند. اینقدر خوشحال بود که در طول مسیر اصلا حواسش به راه رفتن نبود تا رفتیم و برگشتیم سه بار زمین خورد هر با...
28 تير 1390